شعر

/ناخوانا و خوانا/
چه حکایتیست قصه ناخوانا خواندن
زیر بار جملات هی مکرر خواندن
فالش بود نت های منو تو
روی سکانه دست های خوب خوانا شدن
شعرم تبری بود به قلب آهن
آهن شکستو قلب آهن شد
آهن زقلب شکستیم تا جای دل جانانه نشستن
مرحم بشویم زخم آهن
آهن زخمو آدم آهن
آهنی گر شکند درون آدم
پتک بردارو درون خود نو شو ای آدم
....
/خاطرات خوبی باشیم/
خاطرات فصل ها چه گوید
پاییزو زمستانو بهارش گوید
ای فصل دگر باره نو به نو شو درون
فصل نو شدن در تفکر برون
زتفکر برون آی زبذری نو شو
چون دگرباره جهان نو به نو نو شو
...
حسام الدین شفیعیان


شعر

/فصل رفتن ها/
اسطوره ی تاریخ کهن
شوالیه ی درد های زمین
قصه ی ماقبل از عدم بر ختم
جایی در قصیده ی تبلور پنهان از زندگی
پازلی از چند اپیزودیه غمبار از فصل زمستان تا پائیز
تک نواز سمفونی مرگ قطعه ای از متینگ تنهایی
بار شکستن ماضی های بعید هر چه قبل بود حال بعید
تکرار فاعلاتن فاعلاتن های فالش
مغز تمامیه مداد هایت برایت غم مینوازد
نت هایت را کمی آرام بر ساز زمین قطعه کن
اینجا فصل رفتن هاست
حسام الدین شفیعیان
عاشقی را چه گویم با تو
باز الف گویمو باز میم با تو
چرخش عشق بلندای غم مویی بود
تو مو بدیدیو منم پیچش مو ماتم بود
عشق جمله ی ارزانی این دشت زمین گیر نبود
لیکن قصه ی آن بهر خوشا آمدیو آمدنت با غم بود
حسام الدین شفیعیان
تاریخ دلت چه موج فشانی دارد
با برگ خاطرات زندگیت چه غم فشانی دارد
سکوت میکنی و مرگ چه بهار زمستان انگیزی دارد
شاید تقویم دلت تاریخ هزار و سیصدو اندی غم نشانی دارد

/شهر من/
شهر من خواب زده در دل او ماه زده
شهر من تاریکو اما نورانیست یک جمله از این بیت چراغانیست
شهر من سوت کور نیست ولی جای او در دل مهتاب ولی
شهر من فریاد خاموش دارد دو سه بیت شعر فراموش دارد
شب من تارو غمین هست ولی صبحش چقدر غزل سرائیست ولی
بازی دل دلو دلبر دارد یک نفر حال پریدن دارد
نقطه ها هم سر بستن شعرم با هم سکوی شمردن ز بیت ها دارند
شاعر-حسام الدین شفیعیان
/قصه مرد شب زده/
شب سکوتی زجنس غم داشت
روزش آواز غمی مبهم داشت
روزنه ای در نور ماه گم میشد
انگار که خواب هم پیاله زماهی کم داشت
فردا برایم کم و بیش ناله نوشت
خطم زبر شد برایم دو سه خط پیمانه نوشت
/تکثیر درون نگر از برون نگری/
جراید زآتش از آهن
آهن بر قلب دلهای ریل خاموش
قطار زندگی سکوت در شب
فردا معطل از سقط در شب
روی بلندی آواز مرگ
خاموشی شب در نبود روز
روزها تکرار مردن
ترجمه ای از دردهای زندگی
مرگ آورترین استامینوفن برای سرمایی از فکر
چرخش دگرگون از بلیط باختن ها
روی سکوی آتش بر تیتر ها
تبر زده بر کلماتی از آهن
خورد شده همچون ماهی در تنگ
حسام الدین شفیعیان

/دار قالی چو شعرم ببافان از نو/

/دار قالی چو شعرم ببافان از نو/

چه خالی گفتی
با چه حالی گفتی
از چه عالی گفتی
یا که فانی گفتی
با ستاره گفتی
یا که آسمانی گفتی
از بر بهر نگفتی چه عالی گفتی
گلفشانی گفتی
با نشانی گفتی
بند بند مرا دار قالی گفتی
دار کشیدی شعرم یا که من را زدی نقش چه عالی بافتی
از چه رو این شده زندگیم نکند شعر مرا با نخی بر دلت کوک زدی طرح عالی بافتی
شد شکر هم غزلم وای از این همه طرح زدنت
چه بگل آویختی
صنمو سرو گل سوسنو سنبل به زدن از شعر گل بر دل قالی بافتی
از اشک تو هم طرح شده در گل آن تو بگو چگونه چنین گل ز قالی کاشتی
یا که گل خود چو تو دارد از نقش بهانه تو خود شورو حالی ز قالی داشتی
حسام الدین شفیعیان

/سکوت نهنگ ها/

/سکوت نهنگ ها/

قدم هایتان را آهسته بردارید آدمها
ساحل سکوتی عمیق دارد
کمی برایشان ساز بزنید
دیگر نهنگ هابیدار نمیشوند
سکوت کنید آدمها
نهنگ هاخوابیده اند
حسام الدین شفیعیان

/میان سکوت آدمها/

/میان سکوت آدمها/

میان سکوت آدمها مرگ نبود
تار پر از غم نبود
تشنه ی ماتم نبود
حرف منو تو نبود
جمله همی بد زده فعله کماکم نبود
شعر غم درد نبود
آخر هر حرف مگر اشک برای دل پر غم نبود
زیرو زبر کم زروحی که مرگ در غم جسمش ناله همی کم نبود
بال من از مرگ چرا خط زده شعر مرا دار به اشک رخ زده جانب غم این چنین حرف نبود
نقطه سر خط همی کم نبود...
حسام الدین شفیعیان