شعر

/مردگان زندگان یا زندگان مردگان/
خفته ان این مردگان زندگان
مردگان ز غم این زندگان
گاهی اشکو گاهی ماتم برای زندگان
زندگانند مردگان یا مردگانند زندگان
شایدم از بهر دنیا برده اند سنگی زبهر زندگان
پروازی تا بسوی آسمان از برای رفتن از این زمین مردگان
حسام الدین شفیعیان
/فراسوی خیال شدن ها نمیشود/
جایی که موتسارت هم بقالی میکند
نیچه چمن داری میکند
دکارت کارت قرمز میگیرد
سقراط قلم نمیزند فکر خود را برق نمیزند
شاه بیت خط نمیشود
خط درهم به برهم درهم نمیشود
شاخ گل طوبا تمنا نمیشود
یاس هم بی مقدار نمیشود
مادر تنها در کوک خود نمیزند
فصل تنهایی من سکوت نمیزند
قطار زندگی سکون نمیشود
خط ایستگاه مردن برای نان نمیشود
نان هم برابر با آب نمیشود
آب هم تشنگی محال نمیشود
باران رعدو برق شده
سیل افکار بر غم شده
ماتم زخیال تو اشک شده
اشک هم مقدم بر خط قلب شده
دروغ منتهای علیه شده
تک نواز قصه ها تک سوار خط غم شده
شهر هم شهر دود آهنست یک نفر مردد زآمدنست
آمد بهار شد پائیزان غمهایم
غم سکوت محکوم به ابد نمیشود
دار شعر از کلمه دارقالی نمیشود
زنی در نگاه کودک خود مجسمه ی رفته از غم نمیشود
شعر هم برای غم ساز زدن برای زندگی نمیشود
حسام الدین شفیعیان
/واژگان تبر خورده/
قفل شده فکرم در انبار مهمات تو
مهم نیس جای قاب عکس خالی ز غمهای تو
کشکول غم بی اهمیته طرز خطهای تو
مهم نبود اما مهم شد برایم تاریخ تولد اسبی از نگاه تو
مثال پرش از خیال بازیه بردو باخت تو
حسام الدین شفیعیان

شعر

کاج های زیبا و خشک شده از تندباد زندگی
مثال برگ ریزان زندگی
جایی در میان مرداب زندگی
با آخرین نفس های زندگی
قطعه ای برای سرودن
*************************
چند بلوک و چند چهارراه
هیاهوی خاموش عکس کودکان در خاک
صدای گریه صدای خنده
صدای مات زنده ها برای تابوت ها
عجیب سکوتی دارند مردگان 
انگار با خود تمام ارزوهایشان را به خواب برده اند
حسام الدین شفیعیان
/پائیزان قلب//قلم//ابرهای سفیدو سیاه//نجات دهنده//شمع خاموش/
/پائیزان قلب/
در دشتی وسیع خواب دلنگیز شدی
ماهی شدیو حوض دلنگیز شدی
در شب زدگی خیال انگیز شدی
با روح تنو خیال من چه پائیز شدی
حسام الدین شفیعیان
/قلم/
برنده تر از قلم که جانی دارد
فکر تو شود که این قلم جان دهد
هم فعلو همی وزنو کمی قافیه بران دهد
با قطره چکان فکر تو قلم به بار خود رسد
وگرنه این قلم زخود بدون تو بدون فکر خود زجان به جان دیگری به جان نمیشود
کاغذو دفترت شده ابریو تارو مات زغم ،زغم که که میزند دگر فکر دگر نمیشود
زحال بد که این قلم زبهتر از زحال تو روان تر از تو هم که خواهدی بخواهد از تو او نمیشود
مگر به حال من رسی جمله به جان من رسی که فکر من زفکر تو زجان دیگری زبه زآن که بهتری شود
نمیشود که مرگ را جمله کنی و بخش بخش وقتی که زندگی در آن جمله خلاصه میشود
تیر خلاص این قلم نقطه اگر همی شود نقطه که با خودش تو را سر خط اولی شود
اول آن چه میشود آخر آن چه میشود فکر من از جهان تو مزرعه ی دگر شود
حال مرا ببین دگر جمله زفکر من چرا رنگ زبهتری ز این ماتمو غم نمیشود
حسام الدین شفیعیان